ترانه های بیکرانه


دخترایرونی

 

خدای ندانستم از چه ام ساخت و کجایم بوجود آورد ؟


از نخستین روزهای زندگی خویش چیزی به یاد ندارم .

تنها یاد بودی شیرین همچون چراغی که از دور

سوسو می زند در اعماق قلبم جای مانده است

می دانم که آنجا خوش و با صفا بود .

در هیچ گوشه ای کینه و حسد وجود نداشت .

اما نمی دانم کجا بود ؟

فقط به یاد دارم که بهشتش می نامیدند

فهمیدید ! بهشت ...

آه ! پروردگارا ! هنوز هم موقعی که به یاد آن

زمان میافتم ناله سر می دهم و فغان می کنم .

به کودکی و نادانی خود افسوس می خورم

و بدان ایام اشک حسرت می بارم ...

یاد دارم که روزی احساس کردم دیگر همه

جای بهشت را تماشا نموده ام . فهمیدم که

دل کوچکم دارد تنگ می شود . آن وقت بود که پشت

در خانه ی خدا زانو به زمین زدم و گفتم : خدایا !

دیگر حوصله ام از دست این پاره گوشت سرخ

خون آلود بر آمده ... بفرما تا مرا به زمین برند .

پروردگار ٬ دادگر خوشبختی را فرمود تا مرا

بدین سرای ناپایدار راهنمایی کند ٬

اما او به کاری رفته بود .

آنگاه مرا گفت : عنان دل به دست گیر و

همین جا بنشین تا خوشبختی باز گردد و ترا

به آرزوی دلت برساند .

ولی این دل واژگون باز جوشیدن آغاز کرد و

خروشیدن که تا چند در این قفس محبوسم داری !

آزادم کن تا اندیشه ای به حال زار خود کنم ...

و چندان از این سخنان یاوه سرود که جانم به لب رسیده

و به زاری گفتم : خدایا ! مرا صبر و شکیب نمی باشد ب

فرما تا دیگری مرا به زمین برد . صدای آهسته ای

به گوشم رسید که بیا ٬ بدبختی بیا ٬ بیا و

این کودک بی صبر را به زمین بر ...

در ملک زندگی نیز دیری نپاییدم ... با یک دنیا بی شرمی

سر به خاک گذاشتم و به درگاه جلال یکتا به ناله گفتم :

خدایا ! این دل دست از سرم نمی دارد .

چه خوب بود که می فرمودی مرا به جایی برند

که تا حال ندیده باشم ...

هنوز طنین سخنم در گوشم بود که ملائکه ای

بال و پر زنان رویم فرود آمد و گقت : بیا ٬ بیا

بدانجا رویم که خواسته بودی . دستم را بدست

گرفت و به راه افتاد .

پستی ها و بلندی ها توانم را از دست ربودند

و نشانه ی چین و خم های راه بر گونه ها

و صفحه ی پیشانیم رفته رفته نقش بست .

از تعب فریاد بر آوردم : ای فرشته ی زیبا ٬

مرا به کجا می بری ؟ دیگر بس است گردش

خوبی کردیم باز گردیم .

در جوابم گفت : چیزی دیگر نمانده است بیا

تا خواسته ی ترا از مال دنیا به تو بنمایم . به بین ...

نگاه کردم ٬ گودال کوچکی بود . گفتم : اینجا چه نام دارد ؟

گفت : گور !

از ترس لرزیدم و به ناله گفتم : ترا به خدا بیا باز گردیم !

آهی کشید و جواب داد : افسوس این راهی است

که چون رفتی باز نتوانی گشت ...

فغان بر آوردم که : ای فرشته ی زیبا ٬

پس نام این بیابان را که به سختی در نوردیدیم باز گوی .

گفت : این صحرای پر از رنج ٬

دشت زندگی نام دارد ! ... زندگی !

با دیده ای از سرشک بر تافته ٬

از بس گویی از اشک پرداخته ٬ نگاهی به سینه ٬

جایگاه دل سرکش خویش نمودم و

با زبانی که از رنج و تعب خشکیده بود

به ناله گفتم : آخر دیدی ای دل سرکش ...



نظرات شما عزیزان:

peSar tanha
ساعت22:17---11 مهر 1390
سلاااااااااام
وبت عالی بوووووود
بیسته بیست..خوشم اوممممد
فقط بهم بگو که با چه اسمی لینکت کنممممم
منو با اسمه پسر تنها بلینک عزیزم
ممنون که بهم سر زدی گلم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 10 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 20:34 توسط افسانه| |


:قالبساز: :بهاربیست:

 فال حافظ - قالب میهن بلاگ - قالب وبلاگ